عروسی دختر همسایمون -صاحبخونه- بود و مردونه رو
انداخته بودن خونه ی ما (طبقه بالا) و قرار شد من توی اتاق خواب بمونم تا
مردها ناهارشونو بخورن و برن. من تو اتاق خودمو با کامپیوتر سرگرم کردم.
مهمونا کم کم وارد میشدن و من صداشونو میشنیدم… همینطور اضافه میشدن … قرار
بود ۲۵ نفر باشن اما نزدیک ۱۰۰ تا بودن! یا خدا! منم قفل در اتاقم خراب
بود و هر لحظه میترسیدم که یکی بپره تو اتاق! وای!!
از ترسم رفتم یه متکا انداختم پشت در که هرکی مثلاً خواست وارد اتاق شه ،
تلاشش بیهوده باشه! هیچی! اومدم با استرس پشت کامپیوتر نشستم و اصلا
نفمهیدم چیکار میکنم! همینجوری مشغول بودم که از تو پذیرایی صدای چندتا پسر
بچه ی تخس رو شنیدم… خدایا ارحمنی! شرارت از صداشون می بارید! مطنئن بودم
فضولیشون گل میکنه و میان سمت اتاق…! اصلاً اجازه ندادن این فکر کامل از
سرم خطور کنه! دیدم دستگیره ی در داره بالا پایین میشه… خدایا تو که دوسم
داشتی! حالا چیکار کنم چیکار نکنم؟!….. در اسرع وقت پریز کامپیوترو کشیدم و
پریدم تو حموم! خدارو شکر متکاهه کار خودشو کرد و حداقل باعث شد چند ثانیه
دیر تر وارد اتاق بشن. من تو حموم چمباتمه زده بودم ، چراغ هم خاموش بود و
دستگیرشو هم از داخل انداخته بودم که وارد حموم نشن حداقل! والا!
بیشتردرادامه مطلب