ساسیام برهم خورده بود و کار نویسندگیام را هم رها کرده بودم، اما دوستانم را میدیدم که به نظر موفق و شاد میرسیدند و همه چیز زندگیشان سر جایش بود.
اتفاقاتی که برایم افتاده بود همه اعتمادبهنفسم را گرفته بود ولی دوستانم سعی میکردند دورم را بگیرند تا بخاطر غم و غصههای این چند وقت اخیرم دچار افسردگی نشوم.
بااینکه عشق و حمایت آنها خیلی کمک حالم بود اما وقتی میدیدم که چطور هرکدام زندگی موفقی دارند، یک حس منفی دیگر به حسهای منفی که داشتم اضافه میشد: حسادت.
حسادت احساسی بسیار موزی است، حسی که نواقصی که سعی میکنید پنهان کنید را به شما خاطرنشان میکند. حسادت یادآوری موفقیتهایی است که نداشتهاید، تجربیاتی که نداشتهاید، ارتباطاتی که دوست داشتید داشته باشید، هر چیزی که به شما احساس «کمتر» بودن میدهد.
ماههای بعد را به اینگونه مقایسهها گذراندم – به زوجهایی که دست در دست هم در خیابان راه میرفتند، به کسانیکه به شغلهای پردرآمدشان چسبیده بودند نگاه میکردم و خودم را در خانههای زیبایی تصور میکردم که بقیه توانایی خریدش را داشتند.
متاسفانه بااینکه از ته قلب میدانستم که دوست داشتم جایی جز اینجایی که الان هستم باشم، حسادت من را همان جایی که بودم خشکانده بود و من را فقط غرق در افکار «اگرها» کرده بود.
بیشتردرادامه مطلب